1403/02/26 |
روایتی از همدلی و عشق در سایه ازدواج؛ |
خانه بیتو زمستان است |
سمیرا محمدی/ خانواده همیشه برای من از جایگاه والایی برخوردار بوده و با وجود آنکه در برابر تشکیل خانواده گارد هم نداشتم اما همیشه فکر میکردم ازدواج و تشکیل خانواده نیز یکی مرحله از زندگی انسان است که اگر وقت مناسبش فرا برسد، آن رویداد هم اتفاق خواهد افتاد، اما مشاهده ماجراهایی که بهصورت تصادفی در بیمارستان شاهد آنها بودم باعث ایجاد یک انقلاب در نوع نگاه من به مقوله ازدواج شد و دریافتم که ازدواج یعنی داشتن یک همراه، یار و همنفس که در سختترین روزها و دقایق در کنارت میماند و تو با وجودش هرگز احساس تنهایی نمیکنی؛ داستان از این قرار است: چند روزی میشد که مادرم به دلیل عفونت کلیه در بیمارستان بستری شده و من وظیفه نگهداری و همراهی او را برعهده داشتم، در یکی از روزها در اتاق بیمارستان نشسته بودم، ناگهان دیدم پرستاری یک بیمار را که خانمی بسیار لاغر، با رنگ و روی پریده بود و گویی توانایی تکلم هم نداشت را بر روی ویلچر نشانده و وارد اتاق شدند، سپس او را بر روی تخت نشانده و رفتند، همراه این خانم یک آقای تقریبا ۶۰ ساله با قدی متوسط بود که بعد از خروج پرستار، تخت بیمار را مرتب کرده، لباس بیمارستان را تنش کرد و از او مراقبت میکرد. از آنجایی که در بیمارستان هرکسی بیمار جدیدی را میبیند با او و خانوادهاش همذاتپنداری کرده و سعی میکند تا حد امکان با وی همدردی کرده و در صورت نیاز کمکشکند، من نیز از این حیث باب گفتوگو را با آن مرد باز کرده و از روی کنجکاوی و همدردی پرسیدم که مشکل مریضشان چیست؟ او در جواب پاسخ داد: بیماری که روی تخت دراز کشیده درواقع همسرم هستند که حدود ۱۶ سال پیش سکته مغزی کرده و از آن زمان تا به امروز هر دو ماه یک بار در بیمارستان بستری میشود و از آنجایی که کسی هم نیست از او مراقبت کند من تنها همراه او هستم. این مرد که خودش را رضایی و کارمند بازنشسته بنیاد شهید استان معرفی کرد، با اشاره به چرایی نبود یک همراه خانم برای مراقبت از همسرش ادامه داد: ما صاحب دو فرزند پسر هستیم که یکی از آنها ازدواج کرده و در شهر دیگری مشغول به کار است و دیگری نیز مجرد بوده و دغدغهها و دلمشغولیهای خاص خود را دارد، از میان بستگان درجه یک مونث نیز چون اغلب یا خودشان بیمار هستند یا مشکلاتی دارند که نمیتوانند از همسرم مراقبت کنند، به ناچار تنها مراقب همسرم، من هستم. با شنیدن این حرفهای مرد نمیدانستم با مرد همدردی کنم یا دلم به حال آن بانویی بسوزد که فقط با نگاهش با بقیه حرف میزد و دنیا برایش خلاصه شده بود بر روی یک تخت بیمارستانی. ساعت حدود ۱۳ شده بود، این ساعت یعنی زمان سرو ناهار در بیمارستان فرا رسیده است، غذا را آوردند که از قضا آن روز قیمهپلو بود، به مادر، کمک کردم تا از تخت بلند شده و غذایش را میل کند، بعد رفته و بر روی صندلی نشستم، خوشبختانه وضعیت مادر من بهگونهای بود که خودش میتوانست راه رفته و ناهارش را بخورد و برای انجام کارهای شخصیاش مشکل خاصی نداشت. ناخداگاه در آن زمان چشمم به آن زن و شوهر افتاد، مرد به آرامی تخت را بلند کرد، ظرف غذا را جلوی همسرش برده و با صبر و حوصله یک قاشق غذا در دهان او میگذاشت و با قاشق دیگری خودش غذا میخورد، تا اتمام ظرف غذا اینگونه ادامه داشت سپس آبمیوه همسرش را هم در قاشق ریخته و آرام آرام به او خوراند، دهان و دستهایش را با دستمال تمیز کرده و در پایان کمکش کرد تا دوباره دراز بکشد. نمیدانم چرا مشاهده این حجم از محبت و حوصله آن هم در این سن و با گذشت ۱۶ سال از بیماری زنش برایم جالب بود، برای همین هر از گاهی نگاهم به سمت رفتار این زن و مرد متوجه میشد و غرق در رفتار همسر این خانم میشدم، در یک مورد دیدم که این خانم که اسمش غنچه بود در حالی که توانی برای حرف زدن نداشت اما وقتی شوهرش با او حرف میزد به مثابه یک بچه ذوق کرده و لبخند بر لبانش نقش میبست و تنها با حرف شوهرش داروهایش را خورده و یا از جایش بلند میشد، انگار تمام اعتماد، تکیهگاه و پناهش فقط همسرش بود. پس از یک ساعتی که این زن و شوهر در اتاق بیمارستان همراه ما بودند پرستار آمد و گفت که اتاق خصوصی آماده شده و آنها میتوانند در آن اتاق بمانند چرا که وجود همراه مرد در بخش زنان طبق قانون ممنوع است. *خانه بیتو، زمستان است بعد از رفتن آنها دوباره، یک تخت خالی شد، این نشان میداد که بهزودی باید پذیرای یک هماتاقی جدیدی باشیم، ساعتی نگذشته بود که این بار یک خانم حدودا ۴۰ ساله به همراه پرستار وارد اتاق شد، در نگاه اول ورم بیش از حد دستانش از آرنج تا مچ دست جلب توجه میکرد، همراه او نیز یک مرد سبزه قدکوتاه بود که همسر بیمار محسوب میشد. پرستار از روی پا سرم را تزریق و فشارش را نیز از طریق همین پا اندازه گرفت و رفت، برای من که تا حالا ندیده بودم سرم را از پا تزریق کنند این کار جای تعجب داشت، اما چون ورم بیش از حد دستان این خانم مانع از پیدا شدن رگهایش میشد چارهای جز این کار نبود. پس از خروج پرستار، مرد نیز از همسرش خداحافظی کرد و رفت چرا که وقت ملاقات تمام شده بود و او نمیتوانست بیش از این در اتاق بماند، بعد از رفتن او بیمار هم تحت تاثیر داروهای مسکن بهخواب رفت. ساعتی بعد که او به هوش آمد از من درخواست کرد تا کمکش کنم از تخت بلند شده و کمی بنشیند، همصحبتی و گپ ما از نیز همینجا شروع شد. نامش بهار بود و اهل سردشت که یکی از شهرهای جنوب آذربایجان غربی است، بهدلیل اینکه در آنجا بیماریاش تشخیص داده نشده بود به ارومیه اعزامش کرده بودند. بهار گفت: حدود ۱۰ سال پیش در حالی که یک دختر یک ساله شیرخواره داشتم متوجه وجود تودهای در سینهام شدم و با تشخیص پزشک هر دو سینهام تخلیه شده و جراحی شدم، پس از آن تا همین چند روز پیش دیگر مشکلی نداشتم تا اینکه به یک باره دستانم متورم شده و به بیمارستان مراجعه کردیم، تشخیص دکتر این بود که به دلیل برداشتن غدد لنفاوی زیر بغل من، امکان جریان یافتن خون در دستانم وجود نداشته و اینگونه باد کرده است. از او پرسیدم که همسرش چرا رفت و همراهش نماند، جواب داد: این چند روزی که در ارومیه بستری هستم همسرم هر روز وقت ملاقات آمده و به من سر میزند و شب را در ماشین میخوابد تا مبادا مشکلی برای من پیش بیاید و او در دسترس نباشد. بهار اضافه کرد: از طرفی چون زمان امتحانات است دختر ۱۰ ساله و پسر ۱۴ سالهام را به خانه مادرم فرستادم و او مراقب آنها است خواهرمم یک بچه دو ساله دارد و نمیتواند شبها همراه من باشد، بنابراین همسرم سعی میکند اینجا باشد و کمکم کند. تزریق سرم از طریق پا برای بهار خیلی سخت بود و همینکار باعث شده بود درد زیادی بکشد و هر بار از بیماری و درد کم میآورد، میدیدم که به شوهرش زنگ زده و با او درد و دل میکرد و او با حرفهایش بهار را آرام و امیدوار به بهبودی میکرد، پس از سه روز دکتر اجازه مرخصیاش را صادر کرد، همسرش آمد تا بانویش را برای رفتن به خانه همراهی کند، یک شال سیاهرنگ برایش خریده بود و گفت: بهار زندگی من زود باش آماده بشو به خانهمان برویم چرا که خانه بیتو معنا ندارد و همیشه زمستان است. *عمری پشیمانی به خود بدهکارم دیدن این صحنهها در بیمارستان مرا یاد خدیجه خانم محلهمان انداخت پیرزن تنهایی که در سن 15 سالگی ازدواج کرده بود و دو سال پس از ازدواج شوهرش را در یک نزاع خانوادگی از دست داده و پس از آن تا آخر عمر در سوگ او نشست و دیگر هرگز ازدواج نکرد. خدیجه در اواخر عمر هر روز جلوی در خانه مینشست و از عابران و همسایهها میخواست که خریدهای خانهاش را انجام دهند یا وقتی فشارش بالا و پایین میشد به عابران التماس میکرد که او را به دکتر ببرند، دیگر کار به جایی رسید که او توان حرکت نداشت، چشمهایش کمسو شده بود و کسی را هم نداشت که از او پرستاری و نگهبانی کند، پس به ناچار دل از خانه و کاشانه خویش کنده و راهی سالمندان شد، تنها پشیمانی خدیجه خانم این بود: کاش دوباره ازدواج میکردم تا حالا فرزندانی داشته باشم که در پیری عصای دستم بوده و رفیق روزهای تنهاییام باشند. در پایان باید تاکید کنم که زندگی یک سفر است که اگر همسفر مناسبی انتخاب کنید هر ثانیه و لحظه این سفر برایتان جذاب و دلنشین خواهد بود، در فراز و نشیبها فردی خواهد بود که به یاریتان بشتابد، به هنگام بیماری پرستاری همراه و همدل خواهید داشت، در پیری دیگر احساس تنهایی نکرده و همواره همصحبتی خواهید داشت. انتهای پیام/ |