امید مافی/ سطل زبالهها این روزها گندیده و عَفن نیستند. سطل زبالهها این روزها بوی مهربانی میدهند. شمیم عطوفت.
آنجا در بالاترین نقطه شهر کودکی تا کمر در سطل زباله فرو رفته تا چاشت یک روز خود را از میان دورریزهای من و شما فراهم کند که گرسنه نماند و قامت خمیدهاش کمی راست شود در اوان نونهالی. اندوه وتشویش، قامتِ پسرک را کمانی کرده تا شانههای لرزانش نسبتی با شادی نداشته باشند.
سطل زباله ها این روزها زیر آفتاب آخر بهار، بوی زندگی میدهند. سطل زبالهها این روزها فرشته نجاتند.وقتی زندگی الکی الکی ادامه دارد و نان در سفره ها اتفاق مهمی است، حتما باید برای بانوی جوانی که از میان کفشهای پاره و پیراهنهای پاره داخل سطل زباله دنبال تن پوشی برای بی هراس زیستن میگردد به این فکر کرد که گاهی تاریکی از تاریکی آغاز میشود و زندگی قعر اقیانوسی بی قبله سراغ آدم هایی را میگیرد که راه خانه نداشته خود را گم کردهاند و برای خواب زیر آسمان کوتاه شهر به کمی کارتن یا مقوا نیاز دارند و بوریا برایشان حکم قالی کاشی را دارد.
وقتی پروانه ها رنگ بالهای خود را از یاد برده اند و قمریها هر روز عصر روی هره، انتظار برنج های خانه پدربزرگ را میکشند و خبر ندارند مدتی است از پیراهن صاحب خانه مرگ چکیده لابد باید تاقههای سیاه ابر را از فراز سطلهای زباله کنار زد. کسی چه میداند، شاید همین امشب زیر نور ماه باز هم مادری از فرط استیصال دردانه خود را به سطل زباله بسپارد و تا صبح پشت دیوار قایم شود و سرنوشت محتوم نوزادش را با چشمهایش نظاره کند .شاید اصلا امشب کولی فالگیر کنار سطل زباله در طالع ما تربیع ستارهها و روییدن ماه را در خاموشان و فراموشان این حوالی جستجو کند.
انتهای پیام/